بيا، که بيتو به جان آمدم ز تنهايي
نمانده صبر و مرا بيش ازين شکيبايي
بيا، که جان مرا بيتو نيست برگ حيات
بيا، که چشم مرا بيتو نيست بينايي
بيا، که بيتو دلم راحتي نمييابد
بيا، که بيتو ندارد دو ديده بينايي
اگر جهان همه زير و زبر شود ز غمت
تو را چه غم؟ که تو خو کردهاي به تنهايي
حجاب روي تو هم روي توست در همه حال
نهاني از همه عالم ز بسکه پيدايي
عروس حسن تو را هيچ درنمييابد
به گاه جلوه، مگر ديدهي تماشايي
ز بس که بر سر کوي تو نالهها کردم
بسوخت بر من مسکين دل تماشايي
نديده روي تو، از عشق عالمي مرده
يکي نماند، اگر خود جمال بنمايي
ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازي
روان فشاند بر روي تو ز شيدايي
به پرده در چه نشيني؟ چه باشد ار نفسي
به پرسش دل بيچارهاي برون آيي!
نظر کني به دل خستهي شکسته دلي
مگر که رحمتت آيد، برو ببخشايي
دل عراقي بيچاره آرزومند است
اميد بسته که: تا کي نقاب بگشايي؟