بدبين. خسته. بي باور گاه خيال مي پشتِ خواب هر پروانه عنکبوتِ پاپوشدوزِ دروغگويي پنهان است که در تبانيِ خود با تاريکي تنها به غارتِ پاييزيترين پيلهها ميانديشد. بيدليل نيست که هرگز به زَمهريرِ هيچ زمستاني اعتماد نکردهام. آيا به هيزمهاي خيسِ اين چالهي بيچراغ دقت کردهايد؟ دَستهي آشناترين تَبرهاي اين حادثه همه از جنسِ جنگلِ خوابآلوديست که خود نيز روئيدهي رويابينِ آفتاب و آسماناش بودهايم. دروغ نميگويم باد را بنگريد باد هم از وزيدنِ اين همه واژه به آخرين جملهي غمانگيزِ جهان رسيده است: را ... را ... راحتام بگذاريد، من هم بدبينام من هم خستهام من هم بيباور