کد نمایش آب و هوا کد نمایش آب و هوا
// Something else $("tr.openclose a").click(function(){ $(this).parents("tr").hide(); $("tr.closed").show(); }); })
چت روم
تیر 89 - به تو
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


به تو

کاش های بیشمار

شبهای خالی

سکوت پر

آرزوی مرگ هم آرامشی ندارد

سفر هم دیگر چاره ام نیست

مگر می شود بی بال های عشقت

از خویشتن خویش سفر کرد؟

آه....

مینوی من!

بی تو بودن به چه دوزخی می کشاندم!

آوای آبی


نوشته شده در جمعه 89/4/25 ساعت 11:33 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )


باز هم شب رسید

با همه  مبهم بودنش

باز هم تو نیستی که ببینی
.
.

باز همان حس مرموز همیشه بامن

تردید

بین بودن و نبودن

ماندن و رفتن

شبها
که نیستی
سکوت جایت هست

مثل همیشه که نیستی و
سکوت هست

کاش می آمدی
و تردید را می بردی

تردید
...

آه از این تردید
!

میهمان ناخوانده تمامی لحظه هایم

رفیق صمیمی تمامی لحظه هایی که تو هستی و نیستی
.

بین بودن و نبودنت
دنیا دنیا فاصله است...

آوای آبی


نوشته شده در جمعه 89/4/25 ساعت 12:39 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

معنای زنده بودن من
با تو بودن است.

نزدیک،دور،

سیر،گرسنه

رها ،اسیر

دلتنگ،شاد

آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد

مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو،

در کنار تو

معنای عشق نیز

در سرنوشت من

باتو،همیشه باتو،
برای تو زیستن!

فریدون مشیری


نوشته شده در سه شنبه 89/4/22 ساعت 11:55 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )



مادر بزرگ!

گم کرده ام در هیاهوی شهر

آن نظربند سبز را

که در کودکی بسته بودی به بازوی من

در اولین حمله ی ناگهانی تاتار عشق.

خمره ی دلم

 بر ایوان سنگ و سنگ شکست.

دستم به دست دوست ماند

پایم به پای راه رفت

من چشم خورده ام

من چشم خورده ام

من تکه تکه از دست رفته ام

در روز روز زندگانیم...

((حسین پناهی))


نوشته شده در سه شنبه 89/4/22 ساعت 12:34 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )



قاصدک !

هان ، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما،‌ اما

گرد بام و در من

بی ثمر می‌گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری

باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک!

در دل من

همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید

که دروغی تو ، دروغ

که فریبی تو ، فریب

قاصدک! هان ،

ولی … آخر … ای وای
راستی

آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! کجا رفتی ؟

آی
راستی آیا

جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم،

خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .

اخوان ثالث


نوشته شده در دوشنبه 89/4/21 ساعت 11:58 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )


برای تو بود این جرعه های آخر

انتظار تلخی اش را چند برابر کرده است.

اما....

کاش پایانش شیرین باشد!

انتظار را می گویم...............

آوای آبی


نوشته شده در یکشنبه 89/4/20 ساعت 12:0 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

از پنجره اتاق

چراغ خانه های دور

به چه رویای شیرینی میبرند مرا!

آنجا

زندگی رنگی ست؟!

آنجا آبی،آبی ست؟!!!

آوای آبی


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/17 ساعت 10:48 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 

 

گاهی چنین سبک و سرشار

گاهی چنان سنگین و تهی

چه بازی غریبی است تو را داشتن و نداشتن!

چه معمای کودکانه ای است !

می نویسم

برای تو

میدانم که نمی بینی و نمی خوانی

اما وسوسه احمقانه ای است

سیاه کردن سپیدی سطور ناپیدا

برای تو چه فرقی می کند؟

برایت

من

همان قاب شکسته ام

که زردی پاییز را هم نمیتوان در من محصور کرد

تا چه رسد به سبزی بهار؟!

چه فرقی می کند برای تو؟

قاب شکسته

شکسته

چه با رقص باد

چه با نوازش سنگریزه ای در دستان کودکی

چه با جامه گرد کهنگی روزها

اما من

می نویسم

برای

تو!

آوای آبی


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/16 ساعت 11:33 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 

برای به هم ریختن من

دستهایت چقدر خالیست

انگار چشمهای سوخته ات سر آغاز همه ویرانی هاست ...

نمی گویم بمان

اما برای از یاد بردنت

فرصتی برای من کنار بگذار

... من آهسته به تو دل  بستم

بگذار آهسته نیز

از یاد بردنت را دیوانه شوم

...دیگر برای از دست ندادن تو

توان لازم نیست

تو اگر بخواهی می مانی

و من دست هایم را برای آمدنت خسته نمی کنم

تو اگر بخواهی

چشمهایم از خیسی سرد اینهمه گره های کور نم ترسد

تو اگر بخواهی می مانی

حتی اگر قلب من پر شده باشد

اصلا تو خود دل میشوی

جایگاه همه بودنها و نبودنها ...

... اگر بخواهی !

چقدر آرام، خشن میشوی

بی آنکه من دستهایم را بو کرده باشم

 محکوم خواهم شد

و من از حوصله ی تو سر می روم ...

تو بزرگ تر از آنی

که کوچکی های مرا گذشت کنی

من توان بالیدن ندارم

مرا ببخش

من بلد نشدم ((تو)) بشوم ...

بیتا محلوجی


نوشته شده در سه شنبه 89/4/15 ساعت 11:37 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

بدبین. خسته. بی باور
گاه خیال میکنم
پشتِ خواب هر پروانه
عنکبوتِ پاپوش‌دوزِ دروغگویی
پنهان است
که در تبانیِ خود با تاریکی
تنها به غارتِ پاییزی‌ترین پیله‌ها می‌اندیشد.
بی‌دلیل نیست
که هرگز به زَمهریرِ هیچ زمستانی
اعتماد نکرده‌ام.
آیا به هیزم‌های خیسِ این چاله‌ی بی‌چراغ
دقت کرده‌اید؟
دَسته‌ی آشناترین تَبرهای این حادثه
همه از جنسِ جنگلِ خواب‌آلودی‌ست
که خود نیز
روئیده‌ی رویابینِ آفتاب و آسمان‌اش بوده‌ایم.
دروغ نمی‌گویم
باد را بنگرید
باد هم از وزیدنِ این همه واژه
به آخرین جمله‌ی غم‌انگیزِ جهان رسیده است:
را ... را ... راحت‌ام بگذارید،
من هم بدبین‌ام
من هم خسته‌ام
من هم بی‌باور.

بیتا محلوجی


نوشته شده در سه شنبه 89/4/15 ساعت 11:29 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

   1   2      >

قالب وبلاگ : پارس اسکین