• وبلاگ : به تو
  • يادداشت : نمي يابمت!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    چون ميهمانان به سفره ي پر ناز و نعمتي
    خواندي مرا به بستر وصل خود اي پري
    هر جا دلم بخواهد من دست مي برم
    ديگر مگو : ببين به کجا دست مي بري
    با ميهمان مگوي : بنوش اين ، منوش آن
    اي ميزبان که پر گل ناز است بسترت
    بگذار مست مست بيفتم کنار تو
    بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
    هر جا دلم بخواهد ، آري ، چنين خوش است
    بايد دريد هر چه شود بين ما حجاب
    بايد شکست هر چه شود سد راه وصل
    ديوانه بود بايد و مست و خوش و خراب
    گه مي چرم چو آهوي مستي ، به دست و لب
    در دشت گيسوي تو که صاف است و بي شکن
    گه مي پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
    بر گرد آن دو نو گل پنهان به پيرهن
    هر جا دلم بخواهد ، آري به شرم و شوق
    دستم خزد به جانب پستان نرم تو
    واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
    چون ببنم آن دو گونه ي گلگون ز شرم تو
    تو خنده زن چو کبک ، گريزنده چون غزال
    من در پيت چو در پي آهو پلنگ مست
    وانگه ترا بگيرم و دستان من روند
    هر جا دلم بخواهد آري چنين خوش است
    چشمان شاد گرسنه مستم دود حريص
    بر پيکر برهنه ي پر نور و صاف تو
    بر مرمر ملايم جاندار و گرم تو
    بر روي و ران و گردن و پستان و ناف تو
    کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
    گلديس پاک و پردگي نازپرورت
    هر جا دلم بخواهد من دست مي برم
    اي ميزبان که پر گل ناز است بسترت
    تو شوخ پندگوي ، به خشم و به ناز خوش
    من مست پند نشنو ، بي رحم ، بي قرار
    و آنگه دگر تو داني و من ، وين شب شگفت
    وين کنج دنج و بستر خاموش و رازدار