چمني که تا قيامت گل او به بار بادا ...
صنمي که بر جمالش دو جهان نثار بادا ...
ز بگاهِ ميرِ خوبان به شکار مي خرامد
که به تير غمزه ي او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پيام هاست هر دم
که دو چشم، از پيامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدي شکستم ، به دعا نمود نفرين!
که: برو، که روزگارت همه بي قرار بادا !
نه قرار ماند و ني دل، به دعاي او ز ياري
که به خون ماست تشنه، که خداش يار بادا !
تن ما به ماه ماند که ز مهر مي گدازد
دل ما چو چنگِ زهره که گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر، به گسستگي زهره؛
تو
حلاوت غمش بين، که يکش هزار بادا !
چه عروسي ست در جان، که جهان ز عکس رويش
چو دو دست نوعروسان، تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بريزد
به عذار جان نگر که، خوش و خوش عذار بادا
تن تيره همچو زاغي و جهان تن زمستان
که به رغم اين دو ناخوش، ابدا بهار بادا !