• وبلاگ : به تو
  • يادداشت : تنهايي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + افسانه اي خموش درآغوش صدفريب 
    چمني که تا قيامت گل او به بار بادا ...
    صنمي که بر جمالش دو جهان نثار بادا ...

    ز بگاهِ ميرِ خوبان به شکار مي خرامد
    که به تير غمزه ي او دل ما شکار بادا

    به دو چشم من ز چشمش چه پيام هاست هر دم
    که دو چشم، از پيامش خوش و پرخمار بادا

    در زاهدي شکستم ، به دعا نمود نفرين!
    که: برو، که روزگارت همه بي قرار بادا !

    نه قرار ماند و ني دل، به دعاي او ز ياري
    که به خون ماست تشنه، که خداش يار بادا !

    تن ما به ماه ماند که ز مهر مي گدازد
    دل ما چو چنگِ زهره که گسسته تار بادا

    به گداز ماه منگر، به گسستگي زهره؛
    تو حلاوت غمش بين، که يکش هزار بادا !

    چه عروسي ست در جان، که جهان ز عکس رويش
    چو دو دست نوعروسان، تر و پرنگار بادا

    به عذار جسم منگر که بپوسد و بريزد
    به عذار جان نگر که، خوش و خوش عذار بادا

    تن تيره همچو زاغي و جهان تن زمستان
    که به رغم اين دو ناخوش، ابدا بهار بادا !
    پاسخ

    دوست عزيز شما اي دي مسنجرتان فعال نيست چرا؟