از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريمنه طاقت خاموشي، نه ميل سخن داريمآوار پريشانيست، رو سوي چه بگريزيم؟هنگام? حيرانيست، خود را به که بسپاريم؟تشويش هزار «آيا»، وسواس هزار «اما»،کوريم و نميبينيم، ورنه همه بيماريمدوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهستامروز که صف در صف خشکيده و بيباريمدردا که هدر داديم آن ذات گرامي راتيغيم و نميبريم، ابريم و نميباريمما خويش ندانستيم بيداريمان از خوابگفتند که بيداريد؟ گفتيم که بيداريمحسين منزوي