به تو
تو و من محتاج وجودیم. افسانه امیری موج موج حسرت و تمنا، تو را به خاطر می آورم،
تو در من تن می جوی،
و من در تو جان.
و نابودی امید برگرداندن جسم است به جان.
حقیقت در تهیگاه گرم می راند خیز.
اشک من برهنه می شود،
و او رها.
شوری لب هایم تلخی عشق را می چشاندت آیا؟!
دریا دریا سکوت و انتظار.
گنجشگک گل آلود،
بازی موج و کرشمه باد کجا؟
و بال های خیس و خسته و خلیده تو، کجا ؟
بین ما دریا دریا فاصله بود
و ما گنجشگکان خیس بالی نه بیش تر.
ای خداوند بی سایه و بی زمین من،
صد سال جدایی کجا
و صد سال تنهایی کجا ؟
مستحق اندوهناکی کدامین مستوجبیم چنین؟
افسانه امیری
آن گاه که در قاب خاکستری یک روز بلند
دستانت را به نهایت گشوده بودی،
به نشانه آغوشی
برای من که نگاه ماتی بودم و لبخندی کال
در قابی آویخته به خوابی دراز.
تا بسیاری سالها بگذرد
و راز های بسیار فراموش شوند
در نگاه گنگ تصویر هایی که سخن نمی گویند
تا به دیگر روز, که سهره ای به دشتی دور آن آواز به سینه ای تمام بخواند
عشقی بشکفد دیگر بار
و آغوشی راز بگوید در تصویر تازهای.
افسانه امیری
قالب وبلاگ : پارس اسکین |