به تو
سنگم و پائیز مثل هر فصل دگر ع.م آزاد یکروز ، ما از هم جدا خواهیم شد غمناک . فرخ تمیمی بپرس از قطره باران ها م.زیباروز در پیاده رو زیر پایش ، بهار ، جان می داد گیسوانش دفتر من در وسطدم سنگی
سنگی خموش در گذر رود زندگی
بس خورده تازیانه ی موج شتابکار
سنگم ،
سنگی صبور و سرد
کافتاده در گذرگه سیل خرابکار
کوبیده سر به سینه ی سردم تگرگ و باد
افشانده گیسوان به تنم ماهتاب و بید
سنگم
سنگی همه نگاه
دل بی امید و شور
لب بسته بردبار
بس ناله ها شنیده ز ابر سرشکبار
بس قصه ها شنیده ز شام فریبکار
سنگم
سنگی عبوس و سخت
در دل هزار یاد :
یاد شکوه برف
یاد نسیم رود
بال کبوتران
یاد فرشته های خیال گریز پا
من گرد رنج و غم
در چشمه های نور
افشانده ام به صبر
من دیده ام ز دور
بزم ستارگان
در قصه های ابر
روزی دو عشق پاک
بر ماسه های رود
همراه نغمه ها
در عطر یک بهار
بشکفت پر امید
روزی دگر دو عشق
چرکین و دل سیاه
با زهر یک خزان
افسرد و پژمرید
اما : اما هماره سنگ بوده است اینچنین
صالح وحدت
ده
باز آمد و رفت
و این رسم زمان من و توست!
هر آمدنی را رفتنی ست در کار.
روزهای خزان همه یادگاران ِ تو اند!
روز میلاد ِ تو اند.
روز میلاد ِ منند.
روز میعاد من و تو.
من و دل ماندیم در حسرتِ تو
در حسرتِ یک پائیز دگر
آه ...پائیز هم آمد و رفت!
دل بسوزاند و برفت..
افسوس ....
پائیز هم آمد و رفت!
در واپسین دیدار
یک روز، من در شهر احساس تو خواهم مرد .
یک روز ، آن روزیکه نامش واپسین دیدار ما باشد .
تو ، بر صلیب شعر من ، مصلوب خواهی شد .
آن روز ما از هم گریزانیم .
آن روز ما - هر یک درون خویشتن - یک نیمه انسانیم .
آن روز چشم عاشقان در ماتم عشقی که می میرد ،
خاموش ، گریانست .
آن روز قلب باغ ها در سوگ گلبرگی که می افتد ،
بی تاب ، لرزانست.
دلتنگی
که از خیزاب ِ ابر و باد ،
بسوی بام ِ تو پرواز می دارند ،
بپرس از برگ های سرخ ـ زرد ِ آن درخت ِ پیر ِ پاییزی،
که از شوق ِ قدم هایت
تن و جان مست ،
رقصان بر زمین از شاخه می بارند ،
بپرس از ماهی ِ تنگ ِ بلورینت
که دور ِ ناگزیر ِ خویش را
صد بار ِ دیگر باز می گردد ،
امید ِ یک تلنگر
به جام ِ آبِ خود دارد
که در سُکرش دمی از رفتن آساید ،
بپرس از کفش هایت بر کران ِ در
که در تاریکی و سرما
کنار یکدگر خاموش
سرود ِ انتظارت بر دهان ِ تنگ ِ خود دارند ،
که امشب تا سحرگاهان ،
من و باران و برگ و کفش و ماهی گردِ هم باشیم .
نفس های تو را در خواب می پاییم .
حریفان جملگی سرمست
تو گویی هر یکی با خویش در نجوا :
" نفس هایی چنین زیبا !
بلند و گرم و آهسته
خداوندا !
کدامین گل مشام ِ جانش آکنده ست ؟
به رویای کدامین خاطره خاطر پراکنده ست ؟
بوَد آیا در این رویا
دمی برما
نظرکرده ست ؟ "
************
سحر نزدیک شد
ای کاش ،
خیال ِ مهربانت رخ نماید
یک نفس از خواب برخیزد.
پری وار و غزلخوانان ،
به مشتاقان ِ دیدارش در آمیزد .
سر ِ دستی از آرامش
به تنگِ ماهی ِ دلتنگ افشاند
به مروارید ِ انگشتان ِ سیمین ساق،
دهان ِ تنگ ِ کفش ِ منتظر را
بر کران ِ در بپوشاند،
سبکباران
درون ِ جامه خوابش نرم ،
ز روی برگ ــ فرش ِ آن درخت ِ پیر ،
خرامان سوی من خیزد .
شبم زندانی ِ اکنون شود شاید ،
غزالی مست ،
شب ِ جادوی چشمش را
به چشم ِ خسته ی بیدار ِ من ریزد .
سحر نزدیک شد
اما
در این خاکستری ِ خیس ،
چه بیرنگ است !
خیالت نیست .....
دلم اندازه ی دنیای من تنگ است .
مثل گندم ، بلند و پر برکت
به نگاه گرسنه نان می داد
دامنش موج می زد و می ریخت
پیرمردی نشسته در راهش
هی سر خویش را تکان می داد :
- باغت آباد!
چشمهایش
راه میخانه را نشان می داد
و به دست من استکان می داد
عمران صلاحی
نام تو
باد ورق می زند
برگی از آن می کند
نام تو در باغها
ورد زبان می شود
عمران صلاحی
من و سکوت و مرگ
وشاخه ای ازسدر
سه روز رقصیدیم.
سکوت می خندید
و مرگ
درطپشِ بی قرار و تند نفس
سه بار بوسه به لبهای خنده او زد.
و من سه بار تمام
سوار گیسوی سیالِ سکرِ عطرِ سدر
به نکجا رفتم.
به سومین شب بود
سکوت آمد و بر بسترم دراز کشید
به عشوه با من گفت:
که طعمِ بوسه مرگ
چقدر تکراری است.
بیا و تا خواب است
تو نیز از لبِ خندانِ خنده های من
ستاره ای برچین. . . .
********
من و سکوت
سه سال است
درخیالِ کویر
تمام شنها را
به جانِ خار قسم می دهیم ، ردی از
نگاهِ مرگ
و عطرِ غریبِ شاخه سدر
نشانمان بدهند.
اقبال ولی پور
قالب وبلاگ : پارس اسکین |