کد نمایش آب و هوا کد نمایش آب و هوا
// Something else $("tr.openclose a").click(function(){ $(this).parents("tr").hide(); $("tr.closed").show(); }); })
چت روم
تیر 90 - به تو
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


به تو

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌کنی؟


اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!


دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد


آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت.
عرفان نظرآهاری

نوشته شده در جمعه 90/4/3 ساعت 2:11 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 

 

مادرم پنجره را دوست نداشت...

  با وجودی که بهار

  از همین پنجره می‌آمد و

  مهمان دل ما می‌شد

 

مادرم پنجره را دوست نداشت...

  با وجودی که همین پنجره بود

  که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را می‌داد

 

مادرم می‌ترسید...

  مادرم می‌ترسید..

  که لحاف نیمه شب

  از روی خواهر کوچک من پس برود

 

یا که وقتی باران می‌بارد

  گوشه قالی ما تر بشود

 

  هر زمستان سرما

  روی پیشانی مادر

  خطی از غم می‌کاشت

  پنجره شیشه نداشت.. 


نوشته شده در جمعه 90/4/3 ساعت 2:0 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )

 

نه او با من 

نه من با او 

نه او با من نهاد عهدی، نه من با او

نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید 

نه مار بازویی بر پیکری پیچید 

 

شبی غمگین 

دلی تنها 

لبی خاموش 

نه شعری بر لبانم بود 

نه نامی بر زبانم بود 

در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه 

بامیدی که نومیدیش پایان بود 

سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم 

و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم 

 

نه کس با من 

نه من با کس 

سر یاری 

نه مهتابی

نه دلداری 

و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم 

سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم 

نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست 

و شعر ناتمامی خواند 

بیا با من 

از آن شب در تمام شهر می گویند 

...
او با تو ؟

ولی من خوب می دانم

نصرت رحمانی 


نوشته شده در جمعه 90/4/3 ساعت 1:53 عصر توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )


قالب وبلاگ : پارس اسکین