به تو
ای مرغ آفتاب، در پس ثانیه هایی که ورق خورده و ساعت شده است بهار نیازی خداحافظ رفیق نارفیق من! تو هم رفتی!
زندانی دیار شب جاودانیام
یک روز از دریچهی زندان من بتاب!
میخواستم به دامن این دشت چون درخت،
بی وحشت از تبر!
در دامن نسیم سحر غنچه وا کنم،
با دستهای بر شده تا آسمان پاک...
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم.
گنجشکها به شانهی من نغمه سر دهند،
سرسبز و استوار، گلافشان و سربلند
این دشت غمزدهی خشک را باصفا کنم
ای مرغ آفتاب!
از صدهزار غنچه نیز.. یکی وا نشد
دست نسیم با دست من آشنا نشد
گنجشکها دگر نگذشتند از این دیار...
وان برگهای رنگین، پژمرد در غبار
وین دشت خشک و غمگین..
افسرد بیبهار
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد...
آزاد و شاد، پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکستهی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور،
شاید به یک درخت رسم...
نغمه سر دهم...
من بیقرار و تشنهی پروازم...
تا خود کجا رسم به همآوازم...
اما بگو کجاست...
آنجا - که زیر بال تو - در عالم وجود...
یکدم به کام دل...
اشکی توان فشاند...
شعری توان سرود.
روزها میگذرند
سایه ها در پس هم میگذرند
بی خبر از گذر ثانیه ها
در هراس از ماندن
هیچ اگاه نگشتند که اینگونه تورا میخواند
و چه میگفت درختی که به اندازه ی اندوه خزان تنها بود
و نگاهش نگران در پی همدم میگشت
سایه ها در گذر ثانیه ها
رهسپار ره فردا بودند
و دریغا که نخواهند رسید
بی گمان حال نیای فرداست
که به اندازه ی یک دور زمین
کودک حال لقب میگیرد
سایه ها صبر کنید
ما چرا با لبخند
در همین حال به فردا نرسیم
اندکی صبر که فریاد کشید
سایه ها صبر کنید
ناله ای از پس دیوار خدا را خوانده
این چه دردیست که از ناله ی او می آید
اندکی صبر کنید
اشکها را بزدایید ز اندوه خزان
چهره ها را ز قشنگی سرشار
دیده ها را از مهر
و وجود خود را پر کنید از خوبی
بزدایید فغان را از دل
میل بیهوده به رفتن نکنید
سایه ها صبر کنید!
تو هم از کوی من چون دیگران بی اعتنا رفتی!
تو هم
با اولین بوران پاییزی چو انبوه درختان برگ و بر کندی
تو هم رفتی!
تو رفتی و نفهمیدی
که من دیوانه ات بودم
چه شوری در من افکندی
چه سان دلداده ات بودم!
تو رفتی و دل من مرد
رفاقت سوخت
صداقت را نخستین باد پاییزی ز پیش ما به یغما برد!
دل من بر یتیمان تو می سوزد
همه کوچه ز کوچ تو یتیم و بینوا گشته ست
تمام بیدلان اینک ز سوگت اشک می بارند
تمام بلبلان اکنون ز هجر خانمان سوزت ، سکوتی تلخ می رانند.
زمان در شیونت گویی چو قلبت منجمد ماندست
هوای دل ز بهت دوریت امشب چو احساس تو یخ بسته ست
درختان در نبود تو عجب بی تاب و لرزانند
تمام عاشقان امشب سرود گریه می خوانند!
خداحافظ رفیق نارفیق من!
تو رفتی و ندانستی
از این بیداد بیگاهت چه سان چون بید می لرزم!
چه سان برسوگ احساسم شبی صد شمع می بندم!
دلم هرگز نمی پنداشت تو هم چون دیگران باشی
تو هم چون بیوفا مردم
رفیق نیمه راه عمر من باشی!
تو رفتی و مرا بر لب نوای کاش و حسرت هاست
که ای کاش آن حبیب من محبت را به سر می برد،
که کاش آن نا رفیق من رفاقت را به سر می برد!
تو رفتی و من آخر هم نفهمیدم
چرا از عشق ترسیدیم؟!
چرا از بیم شور و مهر و شیدایی
مثال موج لرزیدیم؟!
خداحافظ رفیق نارفیق من!
خداحافظ نمی گویم تو را ای مهربان همراه!
که می خواهم تو را تا لحظه بدرود عالم یار خود دانم
که می خواهم
وجودم را فدای لحظه دیدار تو سازم
خداحافظ نمی گویم
نرو ! ای مهربان یارم
خداحافظ
.
.
نمی گویم!
قالب وبلاگ : پارس اسکین |