به تو
ای مرغ آفتاب،
زندانی دیار شب جاودانیام
یک روز از دریچهی زندان من بتاب!
میخواستم به دامن این دشت چون درخت،
بی وحشت از تبر!
در دامن نسیم سحر غنچه وا کنم،
با دستهای بر شده تا آسمان پاک...
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم.
گنجشکها به شانهی من نغمه سر دهند،
سرسبز و استوار، گلافشان و سربلند
این دشت غمزدهی خشک را باصفا کنم
ای مرغ آفتاب!
از صدهزار غنچه نیز.. یکی وا نشد
دست نسیم با دست من آشنا نشد
گنجشکها دگر نگذشتند از این دیار...
وان برگهای رنگین، پژمرد در غبار
وین دشت خشک و غمگین..
افسرد بیبهار
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد...
آزاد و شاد، پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکستهی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور،
شاید به یک درخت رسم...
نغمه سر دهم...
من بیقرار و تشنهی پروازم...
تا خود کجا رسم به همآوازم...
اما بگو کجاست...
آنجا - که زیر بال تو - در عالم وجود...
یکدم به کام دل...
اشکی توان فشاند...
شعری توان سرود.
قالب وبلاگ : پارس اسکین |