به تو
دیدم در آن کویر درخت غریب را محروم از نوازش یک سنگ رهگذر تنها نشسته است بی برگ و بار زیر نفس های آفتاب در التهاب در انتظار قطرهء باران در آرزوی آب ابری رسید چهره درخت از شعف شکفت. دلشاد گشت و گفت: <<ای ابر ، ای بشارت باران! آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟>> غرید تیره ابر.... برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت.... من چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر.... ای کاش خاکستر وجود مرا با خویش می برد باد حمید مصدق
نوشته شده در سه شنبه 90/5/11 ساعت
10:54 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )
قالب وبلاگ : پارس اسکین |