به تو
یکی در مرگِ شقایق ع.م.آزاد
سه
یکی در فصل ِ خزان
و هر بار تو به من زندگانی بخشیدی!
تو مهربانانه به من عاطفه بخشیدی!
تو به من گفتی بمان
و من ماندم!
مـــــاندم!
من ماندم که با تو بروم به سر قله احساس
که قدم بزنیم در کوچه بن بستِ شکوه
خالی از شک
خالی از ترس
خالی ازبیم
و من اکنون تنها به ابدیت خواهم رفت
به تنهایی با بید سخن خواهم گفت
و به آن دنیای دگر خواهم رفت....
آرام خواهم رفت!
نوشته شده در جمعه 88/10/4 ساعت
12:26 صبح توسط جاری در تمام لحظه ها| نظرات ( )
قالب وبلاگ : پارس اسکین |