به تو
این روزها غمگین تر از شب های پیشم شرمنده از اندیشه ی مردان خویشم مردان نامردی که ما را دوست دارند "زن" را و اعجاز خدا را دوست دارند محبوس در دام تعصب های کوریم فرسنگ ها از وادی اندیشه دوریم یادم نبود این من زنم باید بگندم باید به این غم های پوشالی بخندم اندیشه ی زن باید اینجا " آش " باشد شب فکر نان و سفره ی فرداش باشد مردند دیگر عشوه ها و دلبری ها حبسیم ما ،در گور تنگ روسری ها خیلی دل من خسته است از روز و شب ها دارد تداعی می شود جهل عرب ها پرواز را در ذهن ما کشتند این ها ما را به خون و گریه آغشتند این ها گفتند ما ابزار آرام و قراریم خاصیتی جز "زن شدن" در خود نداریم گفتند زن یعنی جواب خواهش مرد یعنی توان سازگاری با غم و درد گفتند و گفتند و شنیدیم و شنیدیم در زیر بار این حقارت ها بریدیم من خسته ام ،ما خسته ایم از بره بودن در آفتاب آخر نگنجد ذره بودن تا کی درون گور خود باید بپوسیم؟ تا کی ضریح بندگی ها را ببوسیم؟ دستی بکش برتن بشوی این گند ها را برخیز و بگشا از گلو این بندها را تا تار تار گیسوانت دار باشد بر گردن این ملت مردار باشد برخیز تا روبند را آن سو بگیریم دیگر نمی خواهد از" این ها" رو بگیریم این ها فقط نامردهای مرد رنگند بر شیشه ی آزادی ما مثل سنگند باید به پا خیزیم اینجا جای ما نیست پروانه را در سوختن پروای ما نیست باید بسوزانیم این روبند ها را باید که از هم بگسلیم این بند ها را من خسته ام ما خسته از تکرارهاییم دلمرده از بی رنگی هنجار هاییم... همیلا
قالب وبلاگ : پارس اسکین |