به تو
برای به هم ریختن من دستهایت چقدر خالیست انگار چشمهای سوخته ات سر آغاز همه ویرانی هاست ... نمی گویم بمان اما برای از یاد بردنت فرصتی برای من کنار بگذار ... من آهسته به تو دل بستم بگذار آهسته نیز از یاد بردنت را دیوانه شوم ...دیگر برای از دست ندادن تو توان لازم نیست تو اگر بخواهی می مانی و من دست هایم را برای آمدنت خسته نمی کنم تو اگر بخواهی چشمهایم از خیسی سرد اینهمه گره های کور نم ترسد تو اگر بخواهی می مانی حتی اگر قلب من پر شده باشد اصلا تو خود دل میشوی جایگاه همه بودنها و نبودنها ... ... اگر بخواهی ! چقدر آرام، خشن میشوی بی آنکه من دستهایم را بو کرده باشم محکوم خواهم شد و من از حوصله ی تو سر می روم ... تو بزرگ تر از آنی که کوچکی های مرا گذشت کنی من توان بالیدن ندارم مرا ببخش من بلد نشدم ((تو)) بشوم ... بیتا محلوجی
قالب وبلاگ : پارس اسکین |