به تو
کتاب حافظ و دلتنگی من محبتهای پیر چنگی من گریز از این سکوت و بی صدائی ونالیدن از این درد جدائی عبور از کوچه شعر مشیری تماشای خطوط تلخ پیری هجوم گریه و لبخند دیوار و گم گشتن میان دود سیگار شرابی تلخ با طعمی ز اندوه عقابی پر شکسته در دل کوه پری رخساره ای از پا فتاده کمی نان و کمی هم سوپ ساده چراغی سوخته ،شمعی تبه کار سرو چشم سیاه و قلب بیمار قلمهای شکسته ،خاک خورده سه تاری گوشه ای از زخمه مرده نی ای از ناله خود زرد و بیمار دل مجنون شده از زخمه تار نگاهی دوخته بر کنج باور صدای قل قل تند سماور جواب یک سؤال از صدسؤالی نوای بلبلی در نقش قالی اسیری مانده در جادوی یک قاب و رؤیائی که گشته نقش بر آب خواهم که، از در و دیوار روزگار من آفتاب سرد شبانگاه خسته ام دلم در کوچه های تنگ حضورت بلرزد اما لرزید... چه صبورانه به انتظار نگاه مهربانت چشمان خسته ام را میبستم وبا چه امید روشنی قلبم را سنگ فرش قدمهایت میکردم ساعات انتظار همچون سکوت ترانه های سبز گذشت قفس تنهایی باز در وقت پرواز بروز کرد در هیچستان بودنم صدای تو... نرم و آهسته چینی تنهاییم را ترک داد اما اما... ... گل احساسم را به گدای خسته روزگار میدهم آرام آرام در جاده ناچاریهای زمان قدم بر میدارم بی آنکه به پشت سرم بنگرم ... دیگر فلسفه شقایق را نخواهم فهمید در عمق مفهوم بودنم نمی نگرم که پر است از تردید اما میروم تنها و فقط به حضور تنهاییم دل خوش میکنم و فریاد خواهم زد که در این بیشهء عشق دیگر قهرمانی نیست... فریاد میزنم این زندگی فقط به وسعت اندوه من جا دارد (یادداشت های ققنوس) باری از این عمر سفله سیر شدم سیر (نقل قول از یک عزیز صدای باران میآید آرزوی دستهای تو انتظار باز هم شب آمده
بالا روم دمی و لیکن
چشمان من
چشمان بی رمق پی آن سایه های گِلی
ره گم می کند
خود باخته از همه نور وظلمت است
کس را نشان به در و دروازه و گمان
هرگز نشان نمی دهد به ساده دلی
علی حاکمی
من بوسه گاه چشمه جانکاه خسته ام
من آرزویم و جارو زنان به عشق
سِحر سحَر به دامن خرگاه خسته ام
موی سپید شب به بلندای کهکشان
سرد وچروک گشته بنگاه خسته ام
چشمان بی فروغ شبم در مصاف عشق
سرباز بی پناه کمینگاه خسته ام
پارو زنان ز ساحل دنیای عمر خویش
از اندرون چو صوفی خانقاه خسته ام
من را چه سود شور نوازش که، عمر را
چرخ زمان به مکر زیانگاه خسته ام
علی حاکمی
تازه جوانم ز غصه پیر شدم پیر
پیرپسند ای عروس مرگ چرایی
من که جوانم چه عیب دارم بی پیر
کاش نام شاعر رو هم می نوشت)
بوی خیسی خاک میآید
وقت باز کردن پنجره هاست
وقت پرواز
وقت دوست داشتن
وقت یار
نگین وضعی
آرزوی چشمهای تو
آرزوی لبهای تو
مثل حشره ای میخورد خون از بدنم
بدنم سیاه
چشمهایم تار
لبهایم بسته
چقدر سخت است
تو را نداشتن
چقدر سخت است
با یاد تو زندگی کردن
آبی آسمان تو را یادم میاره
تیرگی آسمان غم به دلم میاره
طلوعی دیگر نمیبینم
آن نور مسخره چیست؟
خورشید من کجاست؟
رویای من کجاست؟
میشینم کنار پنجره
به امید دیدار خورشید
باد شدیدی با هجومش شیشه ها را در هم میشکند
همه چیز خورد میشود و من در چنگال باد گرفتار میشوم
باد مرا به این ورو آن ور میکشد
گاه میخورم به درختها و پرت میشوم
و گاه از لایه چنگالهای باد سقوط میکنم
جز باد کسی همراه من نیست
جز خاک کسی گوش به حرفم نمیدهد
آخر راه است
همراه با باد
دور از خاک
معلق بین زمین و هوا
نگین وضعی
شب لباس سیاه خود را به تن کرده
سیاه تر از همیشه
همه خوابند
ولی چشمهای من خواب را نمیخواهند
من از شب هراسانم
ستاره ای دیگر نیست
مهتاب هم بخواب رفته
من بیدار به انتظار مهتاب
شبی مهتاب خواهد آمد
باز هم انتظار
چند سال از این انتظار میگذرد؟
ده، بیست، سی،......
نگین وضعی
قالب وبلاگ : پارس اسکین |