به تو
کاش های بیشمار
شبهای خالی
سکوت پر
آرزوی مرگ هم آرامشی ندارد
سفر هم دیگر چاره ام نیست
مگر می شود بی بال های عشقت
از خویشتن خویش سفر کرد؟
آه.... مینوی من!
بی تو بودن به چه دوزخی می کشاندم!
آوای آبی
با همه مبهم بودنش
باز هم تو نیستی که ببینی
باز همان حس مرموز همیشه بامن
تردید
بین بودن و نبودن
ماندن و رفتن
شبها
مثل همیشه که نیستی و
کاش می آمدی
تردید
آه از این تردید
میهمان ناخوانده تمامی لحظه هایم
رفیق صمیمی تمامی لحظه هایی که تو هستی و نیستی
بین بودن و نبودنت
آوای آبی
معنای زنده بودن من
نزدیک،دور،
سیر،گرسنه
رها ،اسیر
دلتنگ،شاد آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد
مفهوم مرگ من
در کنار تو
معنای عشق نیز
در سرنوشت من
باتو،همیشه باتو،
فریدون مشیری
مادر بزرگ! گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظربند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اولین حمله ی ناگهانی تاتار عشق. خمره ی دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست. دستم به دست دوست ماند پایم به پای راه رفت من چشم خورده ام من چشم خورده ام من تکه تکه از دست رفته ام در روز روز زندگانیم... ((حسین پناهی))
هان ، چه خبر آوردی ؟ از کجا وز که خبر آوردی ؟ خوش خبر باشی ، اما، اما گرد بام و در من بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک! در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ که فریبی تو ، فریب
قاصدک! هان ، ولی … آخر … ای وای
آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم، خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
اخوان ثالث
انتظار تلخی اش را چند برابر کرده است. اما.... کاش پایانش شیرین باشد! انتظار را می گویم............... آوای آبی
از پنجره اتاق چراغ خانه های دور به چه رویای شیرینی میبرند مرا! آنجا زندگی رنگی ست؟! آنجا آبی،آبی ست؟!!! آوای آبی گاهی چنین سبک و سرشار گاهی چنان سنگین و تهی چه بازی غریبی است تو را داشتن و نداشتن! چه معمای کودکانه ای است ! می نویسم برای تو میدانم که نمی بینی و نمی خوانی اما وسوسه احمقانه ای است سیاه کردن سپیدی سطور ناپیدا برای تو چه فرقی می کند؟ برایت من همان قاب شکسته ام که زردی پاییز را هم نمیتوان در من محصور کرد تا چه رسد به سبزی بهار؟! چه فرقی می کند برای تو؟ قاب شکسته شکسته چه با رقص باد چه با نوازش سنگریزه ای در دستان کودکی چه با جامه گرد کهنگی روزها اما من می نویسم برای تو! آوای آبی برای به هم ریختن من دستهایت چقدر خالیست انگار چشمهای سوخته ات سر آغاز همه ویرانی هاست ... نمی گویم بمان اما برای از یاد بردنت فرصتی برای من کنار بگذار ... من آهسته به تو دل بستم بگذار آهسته نیز از یاد بردنت را دیوانه شوم ...دیگر برای از دست ندادن تو توان لازم نیست تو اگر بخواهی می مانی و من دست هایم را برای آمدنت خسته نمی کنم تو اگر بخواهی چشمهایم از خیسی سرد اینهمه گره های کور نم ترسد تو اگر بخواهی می مانی حتی اگر قلب من پر شده باشد اصلا تو خود دل میشوی جایگاه همه بودنها و نبودنها ... ... اگر بخواهی ! چقدر آرام، خشن میشوی بی آنکه من دستهایم را بو کرده باشم محکوم خواهم شد و من از حوصله ی تو سر می روم ... تو بزرگ تر از آنی که کوچکی های مرا گذشت کنی من توان بالیدن ندارم مرا ببخش من بلد نشدم ((تو)) بشوم ... بیتا محلوجی
بدبین. خسته. بی باور بیتا محلوجی
باز هم شب رسید
.
.
که نیستی
سکوت جایت هست
سکوت هست
و تردید را می بردی
...
!
.
دنیا دنیا فاصله است...
با تو بودن است.
در راه سرفرازی تو،
برای تو زیستن!
قاصدک !
راستی
راستی آیا
در دلم می گریند .
برای تو بود این جرعه های آخر
گاه خیال میکنم
پشتِ خواب هر پروانه
عنکبوتِ پاپوشدوزِ دروغگویی
پنهان است
که در تبانیِ خود با تاریکی
تنها به غارتِ پاییزیترین پیلهها میاندیشد.
بیدلیل نیست
که هرگز به زَمهریرِ هیچ زمستانی
اعتماد نکردهام.
آیا به هیزمهای خیسِ این چالهی بیچراغ
دقت کردهاید؟
دَستهی آشناترین تَبرهای این حادثه
همه از جنسِ جنگلِ خوابآلودیست
که خود نیز
روئیدهی رویابینِ آفتاب و آسماناش بودهایم.
دروغ نمیگویم
باد را بنگرید
باد هم از وزیدنِ این همه واژه
به آخرین جملهی غمانگیزِ جهان رسیده است:
را ... را ... راحتام بگذارید،
من هم بدبینام
من هم خستهام
من هم بیباور.
قالب وبلاگ : پارس اسکین |