به تو
بغض فرو خورده ام، چگونه نگریم؟
غنچه پژمرده ام، چگونه نگریم؟ رودم و با گریه دور میشوم از خویش ازهمه آزرده ام چگونه نگریم؟ مرد مگر گریه میکند؟چه بگویم! طفل زمین خورده ام چگونه نگریم؟ تنگ پراز اشک و چشم های تماشا ماهی دلمرده ام،چگونه نگریم؟ بغض فرو خورده ام، چگونه نگریم؟
غنچه پژمرده ام، چگونه نگریم؟ رودم و با گریه دور میشوم از خویش ازهمه آزرده ام چگونه نگریم؟ مرد مگر گریه میکند؟چه بگویم! طفل زمین خورده ام چگونه نگریم؟ تنگ پراز اشک و چشم های تماشا ماهی دلمرده ام،چگونه نگریم؟
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد هیچ کس هم صحبت تنهایی ققنوس نیست مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت ققنوس
باری...! ...و پشت پنجره در این غروب بارانی در ابتدای توام ، ابتدای ویرانی نگــــــاه می کنی و دوووور می شوی آرام تویی که آنطرف پلک این خیابانی چه حرف ها که من از چشم هات می خوانم چه شور ها که در این چشم ها نمی خوانی و قرن هاست نمی دانی عاشقت بوده است زنی که می رود اینگونه رو به عریانی چطور می شود اینقدر ساده رد بشوی و سربلند ترین قله را بلرزانی و شعله شعله بیفتد دو چشمت از خورشید به چشمهاش ... دل کوه را بسوزانی چه شاعری که از آغاز شعر بی خبری بگو از آخر منظومه ها چه میدانی؟! از آن گذشته ی شیرین بیستون...اصلن ــ شنیده ای که غلامان ترک سامانی...؟! نه با تو هیچ از افسانه ها نخواهم گفت از این ــ به قول خودت ــ عشق های ایرانی ولی هنوز دلت عصر ها که می گیرد و چای میخوری و مولوی که می خوانی : " تو آسمان منی من زمین به حیرانی که دم به دم ز دل من چه ها برویانی " چقدر تلخ و غم انگیز آسمان و زمین نمی رسند به هم توی هیچ پایانی زهرا سادات هاشمی
لبخند که میزنی شکوفه میدهم آفتابی یا باران؟
بیا ... برگرد ... ویرانم ! پشت این دروازههای بستهی امید میماند ... بیا برگرد، من اینجا، بیا برگرد ویرانم آزاده رستمی میزی برای کار کاری برای تخت تختی برای خواب خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای یاد یادی برای سنگ . . . این بود زندگی ... حسین پناهی دونیمه ی سیب ما هـردوتا دونیمــه ی سیـــبیم مثل هم در ازدحـــام کوچـه غریبـــــیم مثل هم من در تومی شکوفـــم وتودرهـوای من آیــیــنه ایـم هـــــردو عجیبــــیم مثل هم بـا آبشـــار گریــــه، از آن ارتفـاع درد کوهیم صخـره صخـره شکیبـیم مثل هم من با تــوان چشم تو تکـثـــیر می شوم با این حسـاب جمع وضریبـــیم مثل هم آییــنه ای بگیــر و خودت را نــگاه کن ما هـــردوتا دونیمه ی سیبـــیم مثل هم سیدمحمدرضاهاشمی
ترا من چشم در راهم شباهنگام شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند نیما این روزها غمگین تر از شب های پیشم شرمنده از اندیشه ی مردان خویشم مردان نامردی که ما را دوست دارند "زن" را و اعجاز خدا را دوست دارند محبوس در دام تعصب های کوریم فرسنگ ها از وادی اندیشه دوریم یادم نبود این من زنم باید بگندم باید به این غم های پوشالی بخندم اندیشه ی زن باید اینجا " آش " باشد شب فکر نان و سفره ی فرداش باشد مردند دیگر عشوه ها و دلبری ها حبسیم ما ،در گور تنگ روسری ها خیلی دل من خسته است از روز و شب ها دارد تداعی می شود جهل عرب ها پرواز را در ذهن ما کشتند این ها ما را به خون و گریه آغشتند این ها گفتند ما ابزار آرام و قراریم خاصیتی جز "زن شدن" در خود نداریم گفتند زن یعنی جواب خواهش مرد یعنی توان سازگاری با غم و درد گفتند و گفتند و شنیدیم و شنیدیم در زیر بار این حقارت ها بریدیم من خسته ام ،ما خسته ایم از بره بودن در آفتاب آخر نگنجد ذره بودن تا کی درون گور خود باید بپوسیم؟ تا کی ضریح بندگی ها را ببوسیم؟ دستی بکش برتن بشوی این گند ها را برخیز و بگشا از گلو این بندها را تا تار تار گیسوانت دار باشد بر گردن این ملت مردار باشد برخیز تا روبند را آن سو بگیریم دیگر نمی خواهد از" این ها" رو بگیریم این ها فقط نامردهای مرد رنگند بر شیشه ی آزادی ما مثل سنگند باید به پا خیزیم اینجا جای ما نیست پروانه را در سوختن پروای ما نیست باید بسوزانیم این روبند ها را باید که از هم بگسلیم این بند ها را من خسته ام ما خسته از تکرارهاییم دلمرده از بی رنگی هنجار هاییم... همیلا
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند
برایت قصری از احساس خواهم ساخت.
برایت جامهای از یاس و از الماس خواهم ساخت.
بیا برگرد ویرانم ...
دلم آنجاست، میدانی !
دلت اینجاست، میدانم.
تو ای زیباترین آغاز یک تردید،
یکی دارد برایت شعر میخواند.
یکی در اوج ِ یک اندوه،
اینجا
به جرم عاشقی بر دار خواهم شد.
بیا برگرد، من اینجا،
ز سوی زندگی انکار خواهم شد!
بیا برگرد، من با تو
نوای زندگی را ساز خواهم کرد
بیا برگرد، من با تو،
به اوج کهکشان پرواز خواهم کرد،
بیا برگرد، من اینجا
تن ِ ویرانه را آباد خواهم کرد.
بیا برگرد، من اینجا،
تمام بغض های کهنه را
فریاد خواهم کرد
دلم آنجاست میدانی
دلت اینجاست میدانم
بیا برگرد ویرانم
و میدانی که میدانم!
که گفتی: تا قیامت عاشق و آشفته میمانم ...
بیا...
برگرد...
ویرانم...
که می گیرند در شاخ « تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
قالب وبلاگ : پارس اسکین |