به تو
با تیشه خیال تراشیده ام ترا درهر بتی که ساخته ام دیده ام ترا ازآسمان بدامنم افتاده آفتاب؟ یا چون گل از بهشت خدا چیده ام ترا؟ هر گل به رنگ و بوی خودش میدمد به باغ من از تمام گلها بوییده ام ترا رویای آشنای شب و روز عمر من! در خوابهای کودکی ام دیده ام ترا از هر نظر تو عین پسند دل منی هم دیده هم ندیده پسندیده ام ترا زیباپرستی دل من بی دلیل نیست زیرا به این دلیل پرستیده ام ترا باآنکه جز سکوت جوابم نمیدهی در هر سوال از همه پرسیده ام ترا از شعر و استعاره و تشبیه برتری با هیچکس بجز تو نسنجیده ام ترا (قیصر امین پور) من ترا برای شعر برنمیگزینم شعرمرا برای تو برگزیده است در هشیاری به سراغت نمی آیم هربار از سوزش انگشتانم درمی یابم که باز نام ترا می نوشته ام دیشب باران قرار با پنجره داشت روبوسی آبدار با پنجره داشت یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد چک چک،چک چک...چکار با پنجره اشت؟! (قیصرامین پور) قطار میرود تو میروی تمام ایستگاه می رود و من چقدر ساده ام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام! خودم نخواستم تقصیر تو نبود! خواستم زندگی کنم راهم را بستند. خواستم ستایش کنم گفتند خرافات است. خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است. گریستم گفتند بهانه است. خندیدم گفتند دیوانه است. دنیا را نگه دارید،میخواهم پیاده شوم!!!!!!! دکتر شریعتی
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
نا اشنایی ام امروزی است با تو همین
که میشناسمت از خوابهای کودکی ام
به نام تست که می خوانم ای شکفته ترین!
گل ستوده در آوازه چکاوکی ام!
وقتی که عشق را
زیبا بنویسی
فرق نمی کند که قلم
از ساقه های نیلوفر باشد
یا از پر کبوتر
(حسین منزوی)
خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه کسی باشند،
که هرگز ندیدمش!
تنها آرزوی ساده ام این بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها زیر لب بگویی :
«یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!»
همین جمله،
برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
کافی بود!
هنوز هم جای قدمهای تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشی ام،
همین شکفتن شعله است!
همین تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان،
شاد می شوم!
بگذار رنجیده در من بنگرند
بگذار مرا به گناهی که همواره در آرزوبش بودم متهم کنند.
چه نیازی است به اینکه خود را تبرئه کنم؟
چرا باید ضعف دفاع از خویش را بر خود هموار کنم؟
نمی کنم.
بگذار مرا روحی بشمارند که با زندگی آشتی کرده ام
و با سرگرمی های ابلهانه اش سرگرم شده ام..........
چه لذت بحش و اطمینان بخش و خوب است که به کوچه پا که می نهم در چشم مردم بخوانم که مرا به بی دردی متهم میکنند.
در رفتار مردم ببینم که مرا به کفر تهمت میزنند ....
این چنین است که خلوص مطلق فرا میرسد؛ و ایمان از غبار ریا دور میگردد؛و روح به عشقی زلال و دل به احساسی ناب و بی لک و بی رنگ دست می یابد.
چه ایمان هرچه پنهان تر,پاک تر و عشق هرچه در پناه کتمان مخفی تر,زلال تر است.
(دکتر علی شریعتی)
دم زدن در تو,حیات من است.ای که در گذرگاه عمر ,تو را یافته ام!
تو مرا میسازی و من تو را میسازم؛تو مرا می سرایی و من تو را میسرایم؛تو مرا میتراشی و من تو را میتراشم؛تو مرا مینگاری و من تو را مینگارم؛من تو را بر صورت خویش می سازم و از روح خویش در تو میدمم,که همانند منی....
ای کالبد من!
روح سرگردان خویش را فراخوان!
....ما آفریدگار یکدیگریم
ما همدیگریم
ما در این ملک غریبیم بی کس ایم
تنهاییم
بیگانه ایم............
نمیدانم "او" من شده است یا من "او" گشته ام,آنچه هست و من آن را در خود می یابم,این است که ما یکدیگر شده ایم....
(دکتر شریعتی)
قالب وبلاگ : پارس اسکین |