به تو
باری...! ...و پشت پنجره در این غروب بارانی در ابتدای توام ، ابتدای ویرانی نگــــــاه می کنی و دوووور می شوی آرام تویی که آنطرف پلک این خیابانی چه حرف ها که من از چشم هات می خوانم چه شور ها که در این چشم ها نمی خوانی و قرن هاست نمی دانی عاشقت بوده است زنی که می رود اینگونه رو به عریانی چطور می شود اینقدر ساده رد بشوی و سربلند ترین قله را بلرزانی و شعله شعله بیفتد دو چشمت از خورشید به چشمهاش ... دل کوه را بسوزانی چه شاعری که از آغاز شعر بی خبری بگو از آخر منظومه ها چه میدانی؟! از آن گذشته ی شیرین بیستون...اصلن ــ شنیده ای که غلامان ترک سامانی...؟! نه با تو هیچ از افسانه ها نخواهم گفت از این ــ به قول خودت ــ عشق های ایرانی ولی هنوز دلت عصر ها که می گیرد و چای میخوری و مولوی که می خوانی : " تو آسمان منی من زمین به حیرانی که دم به دم ز دل من چه ها برویانی " چقدر تلخ و غم انگیز آسمان و زمین نمی رسند به هم توی هیچ پایانی زهرا سادات هاشمی
قالب وبلاگ : پارس اسکین |