به تو
باید امشب بروم باید امشب چمدانی که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ..... بالاخره ایستگاه من هم رسید دیگه باید پیاده شم خداحافظ دنیا خداحافظ عشقی که میپرستیدمت اما..... کاش امشب صدای گرمتو می شنیدم کاش امشب آغوش گرمتو داشتم کاش......... من لبریز دا نه های شاد مانیم شعر7 خداحافظ برای من نمی دانم چرا اینقدر دشوار است بیژن داوری گلدسته ها را بالاتر نبرید ! فرهاد حافظ نظامی گویم ، فرخ تمیمی ما ، دو دیواریم . فرخ تمیمی آسمان شهر ما ، از صبح می بارید . فرخ تمیمی یکی در مرگِ شقایق ع.م.آزاد
دست خسته
در پرحسرت ترین فصل سال
اندیشه ی گر گرفته خود را بتو نمایاندم
تا از نگاه روشن گنجشک بپرواز درآئی
اما اینک همچنان در خود می لولی
و نمی گوئی
این دست خسته که آمد بسوی تو
از کدامین آستین نورانی شده است؟
قاسم حسن نژاد
سرآغازی برای انتظارم باز تا صبح دگر شاید
سرانجامی برای مستی از رویای دیدار است
خداحافظ برایم معنی بی حصر تنهایی ست
و تفسیری ز من بی ما
دو چشم خود به ساعت دوختن بی خواب تا فردا...
خداحافظ ولی مردانه باید گفت
تا پیوند و ریشه هست پابرجا
و تا اینجاست دستی و دلی از مرگ بی پروا
خداحافظ ولی جانانه باید گفت
تا امید جاری است
و تا خورشید می تابد
و تا چشمی پر از شوق نگاهی در دل مهتاب می خوابد
خداحافظ کلامی سبز از قاموس ایثار است
خداحافظ تمامی امید و شوق دیدار است ...
خدایی که من میشناسم
هرقدر که بالا بروید
بار هم
دستتان به خدا نمیرسد
اما من
خدایی را میشناسم
که در حیاط خانه مان
شاه پسند میرویاند
و در مزارع
با گندمها و پاییز
زرد میشود.
من، پیرزنی را میشناسم
که گمان میکند
خدا
در سجاده اش جا میشود.
هرقدر که بالا بروید
دستتان به خدا نخواهد رسید
وسوسه
او را به خود فشارم ، بی تاب .
گویم ،
لب بر لبش گذارم ، پر شور .
ترسم ،
از دست من ، چو دود گریزد .
ترسم ،
دندان او ، چو برف شود آب .
درها و دیوارها
ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم .
دست معماری که شاید نام آن تقدیر - یا هر چیز دیگر بود -
خشت روزان جوانی را
روی هم می چید و می خندید .
قلب های نوجوان ما
در گل هر خشت می نالید .
ما ، دو دیواریم .
سال های سال
روزها ، شبها
رهگذرهای شتابان را به کار خویش می بینم ،
رهگذرهایی که سر در گوش هم دارند .
رهگذرهایی که تنهایند و تنهایند .
ما ، دو دیواریم و در ما پلک هر در ، بسته ی جاوید
تا نسیم گفتگویی از نهفت کوچه می خیزد
پلک درها ، با خیال دست پنهان نوازشگر
نرم می لرزد
دست پنهان نوازشگر ، ولی افسوس
پلک درها را به رؤیای گشایش گرم می دارد .
لحظه ها و پلک ها چون سرب .
ما ، دو دیواریم .
ما کنار خویش و دور از خویش می میریم .
ما اسیر پنجه ی معمار تقدیریم .
شب وداع
خیابان ، زیر نور نقره صدها چراغ ،
آن شب
تن بیمار را با روغن باران ، جلا می داد .
در آن خلوت ، صدای پای ما بود و صفیر باد .
و تنها چتر سرخ او ، دم بدرود
لب ما را به کار بوسه با هم دید .
سه
یکی در فصل ِ خزان
و هر بار تو به من زندگانی بخشیدی!
تو مهربانانه به من عاطفه بخشیدی!
تو به من گفتی بمان
و من ماندم!
مـــــاندم!
من ماندم که با تو بروم به سر قله احساس
که قدم بزنیم در کوچه بن بستِ شکوه
خالی از شک
خالی از ترس
خالی ازبیم
و من اکنون تنها به ابدیت خواهم رفت
به تنهایی با بید سخن خواهم گفت
و به آن دنیای دگر خواهم رفت....
آرام خواهم رفت!
قالب وبلاگ : پارس اسکین |