به تو
نمیدانی جفا را دوست دارم
مادرم پنجره را دوست نداشت... نه او با من نصرت رحمانی ای مرغ آفتاب، در پس ثانیه هایی که ورق خورده و ساعت شده است بهار نیازی خداحافظ رفیق نارفیق من! تو هم رفتی!
دوباره حرف دلش باز میشود یک زن که از تمام خودش حرف میزند با من از آن تمام که یک عمر ناتمام گذشت به پای آنکه نه یک دوست بود و نه دشمن همیشه حالت خنثی و بی تفاوت محض همیشه شب پس شب بی چراغ و بی روزن که تا خدا به دلش رفت تا تو را بدهد به لحظه های من و گشت چشم من روشن بهشت بوسه بیاور نترس از دوزخ ببین اگر تو نباشی چه میرود بر من بگو بگو که تو هم عاشقی شبیه خودم به آتش دل من بیشتر بزن دامن که عشق سهم من و توست تا جهان باقیست و هر چه لحظه ی بی عشق سهم اهریمن
تکرار پشت تکرار، من، تو، شراب، بوسه این بوسه چندمین است؟من چشم میگذارم امروز روز خوبیست آب از سر من و تو روح هزار عاشق ،در ما حلول کرده بی چشم های مستت،بازار گرم این عشق از تو غزل نوشتم ،خوشبختی مسلّم شعر زیبای "سیب" از حمید مصدق: تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت جوابی به شعر "سیب" که منسوب به فروغ فرخ زاد است: من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خ انه ما سیب نداشت... و سروده ی آقای جواد نوروزی در ادامه ی این نظیره نویسی: دخترک خندید و پسرک ماتش برد که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش می خواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد غضب آلود به او غیظی کرد این وسط من بودم، سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم، بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق و لب و دندان ِ تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت: " او یقیناً پی معشوق خودش می آید " پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد سالهاست که پوسیده ام آرام آرام عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز ! جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم، همه اندیشه کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت ... !
خیانت در خفا را دوست دارم
وفا کن تا رها گردی زدستم
زنان بی وفا را دوست دارم
چراغ کومه ام خاموشه امشب
دل دیوانه ام در جوش امشب
صدای پایی از کویی نیومد
خدایا در کدام آغوشه امشب
ز جا بار دگر برخیز یارم
مرا سیراب تر کن بی قرارم
سپیده میدمد بگریز،بگریز
سحر با یار دیگر وعده دارم
نصرت رحمانی
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهای کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت.
عرفان نظرآهاری
با وجودی که بهار
از همین پنجره میآمد و
مهمان دل ما میشد
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودی که همین پنجره بود
که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را میداد
مادرم میترسید...
مادرم میترسید..
که لحاف نیمه شب
از روی خواهر کوچک من پس برود
یا که وقتی باران میبارد
گوشه قالی ما تر بشود
هر زمستان سرما
روی پیشانی مادر
خطی از غم میکاشت
پنجره شیشه نداشت..
نه من با او
نه او با من نهاد عهدی، نه من با او
نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم
نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست
و شعر ناتمامی خواند
بیا با من
از آن شب در تمام شهر می گویند
...
او با تو ؟
ولی من خوب می دانم
زندانی دیار شب جاودانیام
یک روز از دریچهی زندان من بتاب!
میخواستم به دامن این دشت چون درخت،
بی وحشت از تبر!
در دامن نسیم سحر غنچه وا کنم،
با دستهای بر شده تا آسمان پاک...
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم.
گنجشکها به شانهی من نغمه سر دهند،
سرسبز و استوار، گلافشان و سربلند
این دشت غمزدهی خشک را باصفا کنم
ای مرغ آفتاب!
از صدهزار غنچه نیز.. یکی وا نشد
دست نسیم با دست من آشنا نشد
گنجشکها دگر نگذشتند از این دیار...
وان برگهای رنگین، پژمرد در غبار
وین دشت خشک و غمگین..
افسرد بیبهار
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد...
آزاد و شاد، پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکستهی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور،
شاید به یک درخت رسم...
نغمه سر دهم...
من بیقرار و تشنهی پروازم...
تا خود کجا رسم به همآوازم...
اما بگو کجاست...
آنجا - که زیر بال تو - در عالم وجود...
یکدم به کام دل...
اشکی توان فشاند...
شعری توان سرود.
روزها میگذرند
سایه ها در پس هم میگذرند
بی خبر از گذر ثانیه ها
در هراس از ماندن
هیچ اگاه نگشتند که اینگونه تورا میخواند
و چه میگفت درختی که به اندازه ی اندوه خزان تنها بود
و نگاهش نگران در پی همدم میگشت
سایه ها در گذر ثانیه ها
رهسپار ره فردا بودند
و دریغا که نخواهند رسید
بی گمان حال نیای فرداست
که به اندازه ی یک دور زمین
کودک حال لقب میگیرد
سایه ها صبر کنید
ما چرا با لبخند
در همین حال به فردا نرسیم
اندکی صبر که فریاد کشید
سایه ها صبر کنید
ناله ای از پس دیوار خدا را خوانده
این چه دردیست که از ناله ی او می آید
اندکی صبر کنید
اشکها را بزدایید ز اندوه خزان
چهره ها را ز قشنگی سرشار
دیده ها را از مهر
و وجود خود را پر کنید از خوبی
بزدایید فغان را از دل
میل بیهوده به رفتن نکنید
سایه ها صبر کنید!
تو هم از کوی من چون دیگران بی اعتنا رفتی!
تو هم
با اولین بوران پاییزی چو انبوه درختان برگ و بر کندی
تو هم رفتی!
تو رفتی و نفهمیدی
که من دیوانه ات بودم
چه شوری در من افکندی
چه سان دلداده ات بودم!
تو رفتی و دل من مرد
رفاقت سوخت
صداقت را نخستین باد پاییزی ز پیش ما به یغما برد!
دل من بر یتیمان تو می سوزد
همه کوچه ز کوچ تو یتیم و بینوا گشته ست
تمام بیدلان اینک ز سوگت اشک می بارند
تمام بلبلان اکنون ز هجر خانمان سوزت ، سکوتی تلخ می رانند.
زمان در شیونت گویی چو قلبت منجمد ماندست
هوای دل ز بهت دوریت امشب چو احساس تو یخ بسته ست
درختان در نبود تو عجب بی تاب و لرزانند
تمام عاشقان امشب سرود گریه می خوانند!
خداحافظ رفیق نارفیق من!
تو رفتی و ندانستی
از این بیداد بیگاهت چه سان چون بید می لرزم!
چه سان برسوگ احساسم شبی صد شمع می بندم!
دلم هرگز نمی پنداشت تو هم چون دیگران باشی
تو هم چون بیوفا مردم
رفیق نیمه راه عمر من باشی!
تو رفتی و مرا بر لب نوای کاش و حسرت هاست
که ای کاش آن حبیب من محبت را به سر می برد،
که کاش آن نا رفیق من رفاقت را به سر می برد!
تو رفتی و من آخر هم نفهمیدم
چرا از عشق ترسیدیم؟!
چرا از بیم شور و مهر و شیدایی
مثال موج لرزیدیم؟!
خداحافظ رفیق نارفیق من!
خداحافظ نمی گویم تو را ای مهربان همراه!
که می خواهم تو را تا لحظه بدرود عالم یار خود دانم
که می خواهم
وجودم را فدای لحظه دیدار تو سازم
خداحافظ نمی گویم
نرو ! ای مهربان یارم
خداحافظ
.
.
نمی گویم!
یک عشق آتشین بار، من، تو ،شراب، بوسه
تو عاشقانه بشمار من ،تو، شراب، بوسه
دیگر گذشته انگار، من، تو، شراب، بوسه
خیام ،شمس،عطار،من، تو، شراب، بوسه
میماند بی خریدار،من، تو، شراب، بوسه
با این ردیف اینبار،من، تو، شراب، بوسه
قالب وبلاگ : پارس اسکین |