به تو
سلام! سیدمهدی صالحی اگر تو بازنگردی و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش گوش کن... سهراب سپهری پرنده ای آبی در قلبم است که امشب از چشم های تبدارم همیلا محمدی تو را به جای همه ی روزگارانی که میزیستم دوست میدارم تورا به خاطر دوست داشتن دوست میدارم تورا به جای کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم تورا به خاطر عشق تو را به خاطر یک عمر بی کسی و تنهاییم دوست میدارم تو را به خاطر پاکی و نجابتت دوست میدارم دوست دارم تو را چون دوست داشتن را دوست میدارم... من امشب زیبا ترین تولدها را خواهم گرفت... با عاشقانه ترین رنگ ها خیالت را ترسیم خواهم کرد... با عاشقانه ترین سازها نوای بودنت را خواهم نواخت... با عاشقانه ترین بوسه ها لبهای خیالت را نوازش خواهم داد... با عاشقانه ترین نغمه ها لمس بودنت را تبریک خواهم گفت.... پاول ادوارد کاش های همیشه در بی گاه های تنهایی اگر بودی! اگر بودی چه نجواها که با دستان مهربانت نمی آغازیدم! آوای آبی پاره های یادواره باتو بودن را هنوز با تکه های رویا باید به هم وصله کنم؟! رخت عیدبا تو بودن کی به اندامم بوسه می زند؟ آوای آبی قطار می رود
با خود به بستر پر از نبودنت می برم
خاطره ات را
دست بر گیسوان شبانه اش میکشم
می بویمش
همان بوی آشنا بوی روزهای با تو بودن.
در آغوشم می کشمش تنگ. به او میسپارمش خود را
تن را
جان را.
امشب.........
امشب آن شب ست که وعده اش
خاطره ات از تو دوست تر میدارد مرا آوای آبی
حال همهی ما خوب است ،ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود،طوری از کنارِ زندگی میگذرم، که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم ،حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است !
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا ،شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار ... هی بخند!
یادت میآید رفته بودی، خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان!نامهام باید کوتاه باشد،ساده باشد،بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
بیا برویم رو به روی بادِ شمال، آن سوی پرچین گریهها ،سرپناهی خیس از مژههای ماه را بلدم که بیراههی دریا نیست.
دیگر از این همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خستهام
بیا برویم! آن سوی هر چه حرف و حدیثِ امروزست، همیشه سکوت برای آرامش و فراموشی ما باقیست.
میتوانیم بدون تکلم خاطرهئی حتی کامل شویم ،میتوانیم دمی در برابر جهان
به یک واژه ساده قناعت کنیم .
من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه، هنوز بیت سادهئی از غربتِ گریه را بیاد آورم.
من خودم هستم ،بی خود این آینه را رو به روی خاطره مگیر! هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است!تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم،صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند ،صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود،صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه، تا سراغِ همسایه ... صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم،آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید !
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمیشناسد مرگ !یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم سادهی آشنا، تا تو دوباره بازآیی، من هم دوباره عاشق خواهم شد!
نه، پرس و جو مکن، حالم خوب است ،همین دَمدَمای صبح، ستارهای به دیدن دریا آمده بود
میگفت ملائکی مغموم ،ماه را به خواب دیدهاند، که سراغ از مسافری گمشده میگرفت
باران میآید
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی دیگر خانهنشین میشویم.
کاش نامه را به خطِ گریه مینوشتم ریر!ا
چرا باید از پسِ پیراهنی سپید،هی بیصدا و بیسایه بمیریم!
هی همینْ دلِ بیقرارِ من، ریر!ا
کاش این همه آدمی،تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی میداشتند!
تنها تکرار نام توست که میگویدم ،دیدگانت خواهرانِ بارانند.
سرانجام باورت میکنند ،باید این کوچهنشینانِ ساده بدانند، که جُرمِ باد ... ربودن بافههای رویا نبوده است.
گریه نکن ریرا! راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
دوباره اردیبهشت به دیدنت میآیم.
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
خدا را چه دیدهای ریرا! شاید آنقدر بارانِ بنفشه بارید، که قلیلی شاعر از پیِ گُلِ نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه،شمعدانی، عسل، حلقهی نقره و قرآن کریم.
حیرتآور است ریرا!حالا هرکه از روبرو بیاید، بیتعارف صدایش میکنیم بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه برمیگردد.
قبول نیست ریرا!بیا قدمهامان را تا یادگاری درخت شماره کنیم،هر که پیشتر از باران به رویای چشمه رسید،پریچهی بیجفت آبها را ببوسد،برود تا پشتِ بالِ پروانه، هی خواب خدا و سینهریز و ستاره ببیند.
قبول نیست ریرا! بیا بیخبر به خواب هفتسالگی برگردیم، غصههامان گوشهی گنجهی بیکلید، مشقهامان نوشته، تقویم تمامِ مدارس در باد، و عید ... یعنی همیشه همین فردا!
نه دوش و نه امروز، تنها باریکهی راهی است که میرود ... میرود تا بوسه، تا نُقل و پولکی،
تا سهم گریه از بغض آه،
صبح علیالطلوع راه خواهیم افتاد ،میرویم، اما نه دورتر از نرگس و رویای بیگذر، باد اگر آمد
شناسنامههامان برای او، باران اگر آمد،چشمهامان برای او، تنها دعا کن کسی لایِ کتابِ کهنه را نگشاید .من از حدیث دیو و دوری از تو میترسم ... ریرا!
درست است که من،همیشه از نگاه نادرست و طعنهی تاریک ترسیدهام،درست است که زیرِ بوتهی باد سر بر خشتِ خالی نهادهام ،درست است که طاقتِ تشنگی در من نیست،اما با این همه گمان مَبَر که در بُرودتِ این بادها خواهم بُرید!
از جنوب که آمدم ،لهجهام شبیه سوال و ستاره بود! من شمال و جنوبِ جهان را نمیدانستم
هر کو پیالهی آبی میدادم ،گمانِ ساده میبُردم که از اولیای باران است!
سرآغاز تمام پهنهها ،فقط میدان توپخانه و کوچههای سرچشمه بود!
اصلا میترسیدم از کسی بپرسم که این همه پنجره برای چیست؟
یا این همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمیدهند ...!؟
کسی از منِ خیس، از من خسته نپرسید که از نگاه نادرست و طعنهی تاریک میترسم یا نه؟
که از هجوم نابهنگام لکنت و گریه میترسم یا نه؟
که اصلا هی ساده تو اهل کجایی؟
اهل کجایی که خیره به آسمان حتی پیش پای خودت را نمیپایی!
حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که میروم ،میدانم تمام آن پروانهها مُردهاند
حالا پیراهنِ چرک آن سالها را به در میآورم ،میگذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و میگریم میگریم! چندان بلند بلند که باران بیاید، و بدانم که همسایهام باز مهمان و موسیقی دارد.
حالا دیگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمیگیرد،حالا دیگر از هر نگاه نادرست و طعنهی تاریک نمیترسم ،حالا دیگر از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نمیترسم،حالا دیگر برای واژگان خفته در خمیازهی کتاب،غصهی بسیار نمیخورم، حالا به هر زنجیری که مینگرم بوی نسیم و ستاره میآید،حالا به هر قفلی که مینگرم کلامِ کلید و اشاره میبارد.
شاعر که میشوی، خیالِ تو یعنی حکومتِ دوست!
باور کنید منِ ساده، ساده به این ستاره رسیدهام ،من از شکستن طلسم و تمرین ترانه
به سادگیهای حیرتِ دوباره رسیدهام ،
درست است! من هم دعاتان میکنم تا دیگر از هر نگاه نادرست نترسید ،از هر طعنهی تاریک نترسید،از پسین و پردهخوانیِ غروب ،یا از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نترسید.
دوستتان دارم ،سادگانِ صبور، سادگان صبور!
به گمانم باید،برای آرامش مادرم ،دعای گریه و گیسو بُران باران را به یاد آورم.
دلم میخواست بهتر از اینی که هست سخن میگفتم ،وقتی که دور از همگان ،بخواهی خواب عزیزت را برای آینه تعبیر کنی،معلوم است که سکوت علامت آرامش نیست.
آسوده باش، حالم خوب است !فقط در حیرتم ،که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بیقرارم را پیِ آن پرنده میخواند!
به خدا من کاری نکردهام،فقط لای نامههائی به ریرا گلبرگ تازهئی کنار میبوسمت جا نهاده و
بسیار گریستهام
چرا از این که به رویای آن پرندهی خاموش خبر از باغات آینه آوردهام، سرزنشم میکنید!؟
خب به فرض که در خواب این چراغ هم گریهام گرفت،باید بروید تمام این دامنه را تا نمیدانم آن کجا پُر از سایهسارِ حرف و حدیث کنید،
یعنی که من فرقِ میانِ دعای گریه و گیسو بُران باران را نمیفهمم؟!
خستهام، خسته، ریرا
نه من سراغ شعر میروم،نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است ،تنها در تو به شادمانی مینگرم ریرا، هرگز تا بدین پایه بیدار نبودهام.
از شب که گذشتیم ،حرفی بزن سلا م نوش لیمویِ گَس!
نه من سراغ شعر میروم، نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است،تنها در تو به حیرت مینگرم ریرا ،هرگز تا بدین پایه عاشق نبودهام
پس اگر این سکوت ،تکوین خواناترین ترانهی من است ،تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
حالا از همهی اینها گذشته، بگو: راستی در آن دور دستِ گمشده آیا هنوز کودکی با دو چشمِ خیس و درشت، مرا مینگرد؟!
میتوانم کنار تو باشم و باز بی آواز از راز این همه همهمه بگذرم
من از پیِ زبانِ پوسیدگان نخواهم رفت
تنها منم که در خواب این هم زمستانِ لنگر نشین،
هی بهارْبهار ... برای باغ بابونه آرزو میکنم.
حالا همین شوقِ بیقیمت و قاعده،همین حدود رویا و رفتنِ از پی نور، ما را بس،
تا بر اقلیم شقایق و خیالِ پروانه پادشاهی کنیم.
اشتباه از ما بود ،اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله میدیدیم
دستهامان خالی ،دلهامان پُر، گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
کاش میدانستیم :
هیچ پروانهای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمیآورد.
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب میمیریم از خانه که میآئی یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ، و تحملی طولانی بیاور احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!
در ارتباط مخفی خود با خواب گریهها حرفهای عجیبی شنیدهام.
هی ساده، ساده! از پس آستینِ گریه گمان میکنند:آسمانِ فردا صاف و هوای رفتن ما آفتابیست. حالا تو هم بلند شو، بگو "ها" وُ برو!
اصلا چکارشان داری؟اینان که مونس همین دو سه روزِ گُلند و گلبرگند و این درخت هم که از خودشان است ،یک هفتهای میآیند همین حدود ما و هی هوای خوش و بعد هم میروند جائی دور آن دورها ...
چقدر قشنگند! میشنوی ریرا؟ به خدا پروانهها پیش از آنکه پیر شوند، میمیرند.
حالا بیا برویم از رگبار واژهها ویران شویم عیبی ندارد یکی بودن دیوارِ باغ و صدای همسایه،
باران که باز بیاید میماند آسمان و خواب و خاطرهای ... یا حرفی میان گفت و لطفِ آدمی با سکوت.
من راه خانهام را گم کردهام ریرا، میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود که راه را بیدلیلِ راه جسته بودیم ،بیراه و بیشمال ،بیراه و بیجنوب ،بیراه و بیرویا
من راه خانهام را گم کردهام ،اسامی آسان کسانم را ،نامم را، دریا و رنگ روسری ترا، ریرا
دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد.
حتی همان چند چراغ دور .که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانهام را گم کردهام آقایان،چرا میپرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیدهاید
شما کیستید ؟از کجا آمدهاید؟ کی از راه رسیدهاید؟ چرا بیچراغ سخن میگوئید ؟این همه علامت سوال برای چیست؟مگر من آشنای شمایم که به آن سوی کوچه دعوتم میکنید؟
من که کاری نکردهام ،فقط از میان تمام نامها، نمیدانم از چه "ریرا" را فراموش نکردهام
آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد؟
من راهِ خانهام را گم کردهام بانو ،شما، بانوْ که آشنای همهی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته ندیدید؟
میگویند در کوی شما ،هر کودکی که در آن دمیده، از سنگ، ناله و از ستاره، هقهقِ گریه شنیده است چه حوصلهئی ریرا! بگو رهایم کنند، بگو راه خانهام را به یاد خواهم آورد
میخواهم به جایی دور خیره شوم ،میخواهم سیگاری بگیرانم ،میخواهم یکلحظه به این لحظه بیندیشم ...!
- آیا میان آن همه اتفاق ،من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!؟
میترسم، مضطربم و با آن که میترسم و مضطربم باز با تو تا آخرِ دنیا هستم
میآیم کنار گفتگویی ساده
تمام رویاهایت را بیدار میکنم
و آهسته زیر لب میگویم
برایت آب آوردهام، تشنه نیستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پیشبینی کرده بودی که باد نمیآید
با این همه ... دیروز
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود!
خستهام ریرا!
میآیی همسفرم شوی؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن میگوئیم
توی راه خوابهامان را برای بابونههای درّهای دور تعریف میکنیم
باران هم که بیاید
هی خیس از خندههای دور از آدمی، میخندیم،
بعد هم به راهی میرویم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پیش نمیآید
کاری به کار ما ندارند ریرا،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.
وقتی دستمان به
غروب است
با آن که میترسم
با آن که سخت مضطربم،
باز با تو تا آخر دنیا خواهم آمد
خداحافظ ...!
خداحافظ پردهْنشین محفوظِ گریهها
خداحافظ عزیزِ بوسههای معصومِ هفتسالگی
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم
خلاصهی هر چه همین هوای همیشهی عصمت!
خداحافظ ... ای خواهر بیدلیل رفتنها
خداحافظ ...!
حالا دیدارِ ما به نمیدانم آن کجای فراموشی
دیدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
دیدار ما و دیدارِ دیگرانی که ما را ندیدهاند.
پس با هر کسی از کسان من از این ترانهی محرمانه سخن مگوی
نمیخواهم آزردگانِ سادهی بیشام و بیچراغ
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند!
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرارِ ما به سینهسپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بیجهت بهانه میاور
که راه دور و
خانهی ما یکی مانده به آخر دنیاست!
نه، ...
دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانهی نامهها و رویاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیدهاند
دیدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشین
تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست!
قناریان قفس قاریان غمگین را
که آب خواهد داد
که دانه خواهد داد ؟
اگر تو باز نگردی
بهار رفته در این دشت برنمی گردد
به روی شاخه گل غنچه ای نمی خندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را به سر نمی بندد
اگر تو بازنگردی
کبوتران محبت را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شکوفه های درختان باغ حیران را
تگرگ خواهد زد
اگر تو بازنگردی
به طفل ساده خواهر که نام خوب تو را
ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
که برنمی گردی
دگر برای همیشه تو رانخواهد دید
و نام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه
همیشه بی تصویر
همیشه بی تعبیر
اگر تو بازنگردی
نهالهای جوان اسیر گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه کس به جای تو آن پرده های توری را
به پشت پنجره ها پیچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی داند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد
حمید مصدق
دورترین مرغ جهان میخواند.
شب سلیس است ؛ و یکدست...
و باز..
شمعدانیها
و صدا دار ترین شاخه فصل ،
ماه را میشنوند.
پلکان جلوی ساختمان؛
در فانوس به دست؛
و در اسراف نسیم...
گوش کن... جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست...
پلکها را بتکان...
کفش به پا کن و بیا...
و بیا تا جایی
که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد ؛
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو...
و مزامیر شب، اندام تو را
مثل یک قطعه آواز به خود جذب کند.
پارسایی ست در آنجا که تو را خواهد گفت :
" بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه عشق تر است "
می خواهد بیرون بیاید
ولی من با او خیلی سخت گیرم
می گویم : همان جا بمان
نمی گذارم کسی ببیندت
پرنده ای آبی در قلبم اسست که
می خواهد بیرون بیاید
ولی من روی سرش ویسکی می ریزم
و دود سیگار به خوردش می هم
فاحشه ها و مشروب فروش ها و مغازه دارها
نمی دانند که پرنده آن جاست
پرنده ای آبی در قلبم است که
می خواهد بیرون بیاید
ولی من با او خیلی سخت گیرم
می گویم :همان جا بمان
می خواهم اوضاع زندگی ام را خراب کنی ؟
می خواهی کارهایم را به هم بریزی ؟
می خواهی فروش کتاب هایم را در اروپا کم کنی ؟
پرنده ای آبی در قلبم است که
می خواهد بیرون بیاید
ولی من باهوش تر از آنم که فکر می کنید
فقط شب ها به او اجازه ی بیرون آمدن می دهم
وقتی همه خواب اند
به او می گویم :می دانم که آن جایی ، پس ناراحت نباش
بعد دوباره سر جایش می گذارم
ولی وقتی در قلبم است کمتر می خواند
هنوز نگذاشته ام کاملا بمیرد
راز پنهان مان را با هم به رخت خواب می بریم
واین برای گریاندن بس است
اما من گریه نمی کنم
شما چطور ؟
چارلز بوکفسکی
قطره قطره ستاره می بارد
یک نفر گریه می کند در من
با دو چشمی که دوستت دارد
هی دلم درد می کشد از تو
هی دلم ریسه می رود تا تو
هی غمت ریشه می زند در من
هیچ کس نیست در من الا تو
چند روزی شبیه چشمانت
مستم و بی دلیل می رقصم
توی دست تو می روم از خود
مثل ماری اصیل می رقصم
چند روزیست بی قراری من
شده نقل و نبات مردم شهر
به خیالت پناه می برم از
نیش همسایه و تلاطم شهر
از تو من می برم پناه به تو
تو که شیطان تو که خدای منی*
از تو می میرم از تو می مانم
تو که در واژه ها هجای منی
از زبان تو شعله می ریزد
بر تنم دست می کشد یک درد
توی گوشم صدات می پیچد
شعر من درد می کشد ... برگرد
امشب از خاطرات کاغذی ات
قایقی کودکانه می سازم
رفتنت بی بهانه زیبا نیست
من برایش بهانه می سازم
بی قرارم ! درست مثل کسی
که نمی داند از چه دلگیر است
می دوم تا نگاه آخر تو
یک نفر طعنه می زند: دیر است!
یک نفر غصه دار می گوید
کاسه آبی بریز در راهش
یک نفر مومنانه می خواند
رفته است او ... خدا به همراهش
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام !
قیصر امین پور
امشب
زنده میداردم هنوز..........
قالب وبلاگ : پارس اسکین |