به تو
بدبین. خسته. بی باور بیتا محلوجی می اندیشم اگر موسیقی نبود اگر آوای آبی تنهاییم را موسیقی هم آوا نبود آغوشش نبود تا سر به سینه گرفته مرا در بر بگیرد چگونه بی همزبانیهایم را باور می کردم؟!! آوای آبی تنها بودم یا تنها ماندم؟ امروز در دلم تو نبودی سراب بود امشب برای خستگی ات می زنم قلم قانون شعرهای تو را می زنم به هم آه ای جنین حادثه در بطن شعر من امشب نشسته درد تو در متن شعر من دردی بزرگ در دلک بی ریای تو امشب چکیده شعر من از ابتدای تو از ماجرای تلخ هزاران عروسک و... دستان پاک و وحشت چشمان کودک و... از گرگ های قصه ی آدم بزرگ ها از ترس بره در بغل بچه گرگ ها از آتشی که توی دلت شعله می زند از عنکبوت خبره که هی تار می تند دور من و تو و همه ی اتفاق ها خاکستری که مانده ته این اجاق ها از دختران خسته سر چار راه ها طعم گناه در دهن بی گناه ها از ناله های تلخ ته کوچه های تنگ از هق هق پرنده و از بوسه ی تفنگ من می نویسم از همه ی این عجیب ها از سایه های وحشی آن نا نجیب ها من می نویسم از همه ی دردهای زن از بغض بی پناه تو تا اشک های من شاید قلم عصا شود و اژدها شود شاید که بغض سنگ تو در من رها شود شعری برای لحظه ی "امن یجیب" تو "لالا"ی چارپاره ی تلخ و غریب تو برخیز و از سیاهی این شب فرار کن این فصل های بی سر و پا را بهار کن این فصل ها که شعر تو را سر کشیده اند این شعرها که عشق تو را سر بریده اند برخیز هم چراغ شب بی عروسکم خوب من ، ای "فروغ" من ، ای ماه کوچکم این شعر اگرچه خنده ی "لالا" نمی شود جز من ولی کسی که "همیلا" نمی شود! لب وا کن و بخند به قانون زندگی جاری شو و بجوش تو در خون زندگی... همیلامحمدی همراه بسیار است، اما همدمی نیست مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامنگیر خود باش از عالم غم دلرباتر عالمی نیست کار بزرگ خویش را کوچک مپندار از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت «انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست در فکر فتح قله قافم که آنجاست جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم
بغض فرو خورده ام، چگونه نگریم؟
غنچه پژمرده ام، چگونه نگریم؟ رودم و با گریه دور میشوم از خویش ازهمه آزرده ام چگونه نگریم؟ مرد مگر گریه میکند؟چه بگویم! طفل زمین خورده ام چگونه نگریم؟ تنگ پراز اشک و چشم های تماشا ماهی دلمرده ام،چگونه نگریم؟ بغض فرو خورده ام، چگونه نگریم؟
غنچه پژمرده ام، چگونه نگریم؟ رودم و با گریه دور میشوم از خویش ازهمه آزرده ام چگونه نگریم؟ مرد مگر گریه میکند؟چه بگویم! طفل زمین خورده ام چگونه نگریم؟ تنگ پراز اشک و چشم های تماشا ماهی دلمرده ام،چگونه نگریم؟
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد هیچ کس هم صحبت تنهایی ققنوس نیست مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت ققنوس باری...! ...و پشت پنجره در این غروب بارانی در ابتدای توام ، ابتدای ویرانی نگــــــاه می کنی و دوووور می شوی آرام تویی که آنطرف پلک این خیابانی چه حرف ها که من از چشم هات می خوانم چه شور ها که در این چشم ها نمی خوانی و قرن هاست نمی دانی عاشقت بوده است زنی که می رود اینگونه رو به عریانی چطور می شود اینقدر ساده رد بشوی و سربلند ترین قله را بلرزانی و شعله شعله بیفتد دو چشمت از خورشید به چشمهاش ... دل کوه را بسوزانی چه شاعری که از آغاز شعر بی خبری بگو از آخر منظومه ها چه میدانی؟! از آن گذشته ی شیرین بیستون...اصلن ــ شنیده ای که غلامان ترک سامانی...؟! نه با تو هیچ از افسانه ها نخواهم گفت از این ــ به قول خودت ــ عشق های ایرانی ولی هنوز دلت عصر ها که می گیرد و چای میخوری و مولوی که می خوانی : " تو آسمان منی من زمین به حیرانی که دم به دم ز دل من چه ها برویانی " چقدر تلخ و غم انگیز آسمان و زمین نمی رسند به هم توی هیچ پایانی زهرا سادات هاشمی
گاه خیال میکنم
پشتِ خواب هر پروانه
عنکبوتِ پاپوشدوزِ دروغگویی
پنهان است
که در تبانیِ خود با تاریکی
تنها به غارتِ پاییزیترین پیلهها میاندیشد.
بیدلیل نیست
که هرگز به زَمهریرِ هیچ زمستانی
اعتماد نکردهام.
آیا به هیزمهای خیسِ این چالهی بیچراغ
دقت کردهاید؟
دَستهی آشناترین تَبرهای این حادثه
همه از جنسِ جنگلِ خوابآلودیست
که خود نیز
روئیدهی رویابینِ آفتاب و آسماناش بودهایم.
دروغ نمیگویم
باد را بنگرید
باد هم از وزیدنِ این همه واژه
به آخرین جملهی غمانگیزِ جهان رسیده است:
را ... را ... راحتام بگذارید،
من هم بدبینام
من هم خستهام
من هم بیباور.
هر نقش میزدم همه نقش ِ بر آب بود
"دریای عشق" را به کناری فروختم
آنجا تمام مساله ها بی جواب بود
اینروزها که میگذرد جور دیگرم
انگار هرچه از تو بدیدم ،به خواب بود
امروز هیچ بلبل عاشق رمق نداشت
امروز حال چلچله ها هم خراب بود
تنها کتاب زندگی ام را ورق زدم
صد انتظار پاورق این کتاب بود
فردا که دل ز تو پرسید ،گویمش:
"افسانه ای خموش" به عهد شباب بود
یادش بخیر صحبت ایام عاشقی
"ققنوس "زنده بود و پر از التهاب بود
فالی زدم به حافظ و اشکم روانه شد
وقتی که "الغیاث" برایم جواب بود
ققنوس
که هرچه بود ز مار در آستین خوردم
فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم ! فریب از این خوردم
مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم
زمن مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم!؟
قفس گشودی ام و ” اختیار ” بخشیدی
همین که از قفست پرزدم زمین خوردم!
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند
قالب وبلاگ : پارس اسکین |